Friday, December 30, 2011

همه چیز به اراده خداست

 اگر خدا بخواهد یک نوزاد دو هفته ای  میتونه ۴۸ ساعت زیره آوار بمونه و سالم بیرون بیاد. این عکس ها مربوط به زلزله ۲۰۱۱ در ترکیه است 

Thursday, December 29, 2011

پیش به سوی روزهای بهتر


خوب من اسم این وبلاگ را امیدوار گذشتم. یعنی‌ قرار نیست اینجا نق بزنم و غر غر کنم.  قرار است از راهم به سمت
بچّه‌دار شدن بنویسم. نمیدونم چقدر سخت خواهد بود اما می‌خوام صبور باشم و تا آخرش وایسم.
اینو به خودم قول دادم. یک تحقیقی کردم دکتر جلیل پاکروش تو ایران، و کلینیک ابن سینا برای سقط مکرر از همه بهتره.
الان ۵ شنبه شب است. خون ریزیم خیلی‌ کم شده و تقریبا قطع شده. اما سینه هام هنوز درد میکنه. سر دردم هم اذیتم میکنه. فکر کنم هنوز هورمونهای حاملگی‌ در بدنم هست.
خدایا به من توان بده که این راه سخت را با صبر و استقامت جلو برام و آخرش  را شرین کن.




Tuesday, December 27, 2011

روز شنبه ۲۴ دسامبر، سقط کردم. وقتی‌ سقط کردم بعد از درد شدید یک تیشو از من  دفع شد. حدود ۲-۳ سانتیمتر بود. فقط یک کیسه خالی‌ بود.  از شنبه تا حالا فقط خون روزی داشتم مثل یک پریود شدید،  بعضی‌ وقت‌ها هم درد شکم دارم. اما خیلی‌ شدید نیست و قابل تحمل. امروز صبح (سه شنبه)،  هم چیزهای مثل جیگر به اندازه یک سکه ۱ دلاری ازم  دفع شد. فکر کنم لخته خون بود. ولی‌ امروز عصر  احساس می‌کنم خونریزیم کمتر شده. خیلی‌ احساس ضعف دارم و سرم هم درد میکنه.همش  دلم می‌خواد چشمامو ببندم. مامانم همش بهم زنگ میزانه میگه من پیشت نیستم به خودت برس. خسته شدم. ولی‌ باید خودمو جمع کنم. چاره‌ای ندارم جز اینکه زودتر خوب بشم، و باید خودم با خودم خیلی‌ همکاری کنم.  همین طوری هم کلی‌ کارم عقب افتاده.‌ای کاش زندگی‌ هم مثل یک بازی بچه‌گانه بود و هر وقت ازش خسته میشدی میذاشتیش کنار. یا حداقل میتونستیم شرایط بازی را خودمون تعیین کنیم. باید کاش‌ها را کنار گذشت و قوی و محکم وایساد و تا آخرش بازی کرد. خوب هم بازی کرد. به سلامتی آدمهای غریبی که تنهایی‌ به جنگ زندگی‌ می‌رن و پیروز میشن.

Sunday, December 25, 2011

برگ دیگری از زندگی من

دیروز حدود های ساعت ۳ دردهام شروع شد.  اولش خفیف بود . می آمدند و میرفتند. .   همسرم برام از آیه های قرآن میخوند.  فَإِنَّ مَعَ العُسْرِ یُسْراً (5) إِنَّ مَعَ العُسْرِ یُسْراً. به یقین با هر سختی آسانی است به راستی با هر سختی آسانی است . اروم تر شدم. دردها هم کمتر شد. بدنم خسته بود خسته بودم و بیرمق . ولی هر چی بود این یکی هم   تموم شد

در جستجوی آرامش

چقدر فاصله بین شادی و غم کوتاه است. لحظه‌ای شادو و سبکبال، و لحظهٔ بعد غمگین و سرخورده. خدایا نمیدونم تا کی‌ قراره بدن من میزبان فرشته‌های نابالغ باشه. فرشته‌هایی‌ که می‌آیند دمی در بدن من می‌‌آرامند، برای همون مدت کوتاه  با خودشون شادی و امید میارن و بعد منو تنها میذارند میرند و من در حسرت دیدارشون میسوزم. میرند و منو تنها میذارن با یک دنیا فکر و خیال، با یک دنیا حسرت و آه. چه آمدن و رفتن دردناکی.